آنکه جنازۀ [حضرت مولانا جلالالدین] را بیرون آوردند کافّۀ اکابر و اصاغر سر باز کرده بودند و تمامت زنان و اطفال حاضر گشته رستخیزی برخاسته بود که رستخیز قیامت کبری را مانستی. همگان گریان و نعرهزنان میرفتند … آیات میخواندند و نوحهها میکردند و مسلمانان به زخم چوب و ضرب کوب و شمشیر دفع ایشان نمیتوانستند کردن و فتنۀ عظیم برخاسته بود».
این گوشهای از سخن افلاکی بود در تشریح اوضاع قونیه در روز مرگ مولانا جلالالدین. من هرگاه که به این مطلب می رسیدم – و کم هم نرسیدهام- با خودم فکر میکردم این کدام نیروست که میتواند اینگونه بر دلها فرمانروایی کند! و بعد به عشق و بیمرزی میرسیدم: عشق به کاینات و بیمرزی در اندیشه و اعتقاد. سخت است و بسیار هم سخت است که آدمی بتواند آنقدر روح خود را گسترش بدهد که همگان او را دیوانهوار دوست بدارند و در سوگ او گریبان بدرند. مولانا را همه دوست داشتند به همین جهت سوگ او «قیامت کبری» را مانست. اما یادمان نرود که این قیامت کبری تنها در شهر قونیه بود که در شعاع نفوذ مولانا قرار داشت. راست است که در آن روزگار فضای مجازی نبود که لحظهها و رویدادها همزمان پیش روی همگان باشد، گمانم اگر هم میبود چنین نبود؛ چنانکه دیروز و امروز همه جا همه کس به یک تن خیره باشند و نام شجریان با چنان حرمتی و چنین شیفتهوار بر زبانها- و چه میگویم بر دلها- بگذرد.
درگذشتهها مولانا جلالالدین و این روزها محمدرضا شجریان بر دلها فرمانروایی کردند و نشان دادند که چطور در عرصهای غیر از سیاست میتوان تودهها را از جا تکان داد. من جز در مورد سیاسیون،که حسابش به کنار است و جهت کار آشکار، و فوتبالیستها که برخاسته از حسی زودگذر است و ناپایدار؛ ندیدهام که کسی بتواند چنین همهگیر و فراگروهی و فراکشوری و فرافرهنگی جامعههایی را دردمند و آشفتهحال سازد.
خواستم شجریان را با باربد مقایسه کنم دیدم به خطا میروم، که باربد -بنابرشاهنامه- چه ترفندها به کار بست تا خود را به دربار خسرو پرویز بیندازد! خواستم بگویم شجریان همان رودکی زمان ماست دیدم نالۀ چنگ رودکی تنها امیر سامانی را چنان به حرکت آورد «که از تخت فرود آمد و پای در رکاب خنگِ نوبتی آورد و بیموزه ورانین» عازم بخارا شد و مردمان مات ومبهوت از این حس چیزی به بهره نگرفتند، که یعنی شهرت درگرو قدرتی است که به او نزدیک شدهای. دیدم که اینجا پای هیچ قدرتی در میان نیست که هیچ؛ چه بسا که قدرتها میکوشند تا مردم را از او دور نگه دارند و همین بازداشتن است که او را بر سر دستها نگه میدارد.
فردوسی با سیاست کنار نیامد، سیاست، اما دیر، به خود آمد و صلۀ سلطان بعد از مرگ به طوس گسیل شد، شجریان هم کنار نیامد تا سیاست، اما بعد از مرگ، با او کنار آمد؛ او صلۀ خود را از مردم گرفت.
شجریان همسرنوشت فردوسی بودکه سرنوشت با بازی شیرین خود این دو را امروز درکنار هم نشاند. کبوتر با کبوتر باز با باز.